تعداد بازدید : 359723
تعداد نوشته ها : 574
تعداد نظرات : 38
reza
یکی بود یکی نبودهدیه کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی میکرد. هدیه کوچولوی قصه ما، هنوز بال نداشت. برای همین، نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند. وقتی که مادرش برای گردش به هفت آسمان پرواز میکرد، پری کوچولو توی خانه میماند، گاهی هم دلش برای مادرش تنگ میشد و گریه میکرد. اشکهایش ستاره میشد و روی ابرها میچکید. آن وقت مادر مهربانش، هر جا که بود، ستارهها را میدید و زود به خانه برمیگشت.مادر پری کوچولو گاه گاهی هم به زمین میآمد (پریهای آسمان گاهی به زمین میآیند و کارهایی میکنند که ما نمیدانیم!)یک بار که مادر پری کوچولو میخواست به زمین بیاید، پری کوچولو دامن نقرهای او را گرفت و گفت: «مامان، مرا هم با خودت ببر!»مادر پری کوچولو فکری کرد و گفت: «صبر کن!» بعد یک تکه ابر پنیهای از آسمان کند؛ آن را با بالهایش تاب داد. ابر پنبهای، یک نخ سفید خیلی بلند شد. مادر پری کوچولو، یک سر نخ را به پای دخترش بست؛ سر دیگر آن را هم به گوشه بال خودش گره زد. بعد هم پرواز کرد و از آسمان پایین آمد.اما وقتی به زمین رسید، یک اتفاق بد افتاد، نخ پنبهای به چیزی گیر کرد و پاره شد. شاید به شاخه یک درخت، شاید به شاخ یک گاو، شاید هم به دندان یک گراز! خلاصه پری کوچولوی قصه ما، یکدفعه فهمید که مادرش را گم کرده است. آن هم کجا؟ روی زمین که به اندازه آسمان، بزرگ بود! گریهاش گرفت و اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت.پری کوچولو فهمید که گریه کردن بیفایده است. از جا بلند شد و شروع به جستوجو کرد. جستوجوی چی؟ سر نخ!کدام نخ؟ همان نخی که به بال مادرش بسته شده بود! این طرف و آن طرف را گشت تا عاقبت، چشمش به یک نخ سفید افتاد. سر نخ را گرفت و جلو رفت. رفت و رفت تا رسید به خاله پیرزنی که تک و تنها نشسته بود و با آن نخ سفید، لباس میبافت. پری کوچولو آهی کشید و از غصه گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت، خاله پیرزن او را دید و پرسید: «چی شده؟ تو کی هستی؟ چرا گریه میکنی دخترم؟»پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کردهام. اما شما که مادر من نیستید!» خاله پیرزن آهی کشید و گفت: «خوب درست است؛ من مادر تو نیستم! مادر هیچکس دیگر هم نیستم. چون بچه ندارم. اما بگو ببینم، تو بچه من میشوی؟»پری کوچولو دید که چارهای ندارد. برای همین قبول کرد و گفت: «بله بچهات میشوم!» و دخترخاله پیرزن شد.خاله پیرزن لباسی را که میبافت، تمام کرد. آن را به تن پری کوچولو پوشاند. بعد هم او را روی زانوهایش نشاند و موهایش را شانه زد. یکدفعه دید که از موهای دخترک، طلا و نقره میریزد. زود طلاها و نقرهها را جمع کرد و گذاشت سرتاقچه. پری کوچولو گفت: «مامان، طلاها و نقرههایم را چه کار کردی؟»خاله پیرزن گفت: «طلا و نقره کجا بود؟ یک مشت آشغال بود که ریختم یک گوشه.» (خاله پیرزن نمیدانست که هرگز نمیشود به پریها دروغ گفت.)پری کوچولو فوری گفت: «مادر من هیچوقت دروغ نمیگفت. من نمیخواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و از خانه خاله پیرزن بیرون رفت. این طرف را گشت، آن طرف را گشت تا یک سرنخ دیگر پیدا کرد. خوشحال شد. سرنخ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسید به یک گربه، گربه داشت با یک گلوله کاموای سفید بازی میکرد. پری کوچولو آهی کشید و گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت.گربه سرش را بلند کرد و او را دید. پرسید: «آهای میو ... تو کی هستی؟ اینجا چه کار داری؟»پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کردهام.»گربه گفت: «خوب، اگر بخواهی من مادرت میشوم!»پری کوچولو دید که چارهای ندارد، قبول کرد و دختر گربه شد. گربه با پری کوچولو بازی کرد. بعد هم او را لیس زد و نازش کرد. دم پشمالویش را هم روز او کشید تا سردش نشود. (کسی چه میداند، شاید پری کوچولوهای آسمانی به اندازه یک بند انگشت باشند!) اما یک مرتبه، چشم مامان گربه پری کوچولو به یک موش چاق و چله افتاد. از جا پرید و رفت و آقا موشه را گرفت و یک لقمه چپ کرد.پری کوچولو، این را که دید، گفت: «مادر من هیچوقت کسی را اذیت نمیکرد. من نمیخواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و رفت. این طرف را گشت. آن طرف را گشت. هیچ سرنخی پیدا نکرد. خسته شد و از یک درخت بلند، بالا رفت. روی بلندترین شاخه آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد، چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود! صبح که شد، باران بارید. اما پری کوچولو همان بالا زیر باران ماند.(شاید پریها زیر باران خیس نمیشوند!)باران تمام شد و آفتاب تابید. آن وقت یک رنگین کمان قشنگ درست شد. پری کوچولو داشت به رنگین کمان نگاه میکرد که یکدفعه چیز عجیبی دید. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا میرفت. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا میرفت. پری کوچولوی قصه ما با خوشحالی داد زد: «سلام دوست من! کجا میروی؟»پری کوچولوی دوم گفت: «سلام، دارم به آسمان، پیش مادرم بر میگردم.»پری کوچولوی اول با تعجب پرسید: «با رنگین کمان؟»پری کوچولوی دوم گفت: «آره؛ چون به آسمان میرسد، بار دوم است که این پایین گم شدهام. دفعه قبل هم با رنگین کمان بالا رفتم.»پری کوچولوی اول خوشحال شد. از روی شاخه درخت جستی زد و به طرف رنگین کمان پرید. آن را گرفت و بالا رفت. هر دو پری کوچولو، با هم به آسمان هفتم رسیدند. مادر هر دو تا منتظر آنها بودند. پری کوچولوها به بغل مادرهایشان پریدند و از خوشحالی گریه کردند. اشکهایشان ستاره شد و به ابرها چسبید. آن شب، آسمان پر از ستاره شد. اما ستارههای زمین، هنوز در دل خاک پنهان بودند!