چشمانم براه است.سال هاست که بی توام ودر سکوت
یاد تو را می خوانم .بدون تو چکنم؟.چگونه چشمانم را راضی کنم که دیگر تو را نخواهند دید؟
چگونه از غم چشمانم بکاهم؟ چگونه لب هایی که همیشه به امید
دیدنت تبسم بر لب داشت این بار بدون بودن تو خود را به خنده بگشایند؟
پاهایم دیگر استوار نیست پاهایی که پا به پای تو میدویدند.
همه اش به دنبال راهی میگردم که حتی در انتهایش تو باشی.
کاش تو بودی. شب ها را با یادت گذراندم .
اما امشب دیگر شب آخر است .
از وقتی که ماه در می آید تا وقتی که جایش را به خورشید
می دهد ,چشمانم دوخته به در بیدارم.
ولی امشب جور دیگریست .حس دیگری دارم .می دانم که تو می آیی
و مرا با خود خواهی برد.
صمیمانه واز ته قلبم می گویم:
با تمام وجود دوستت دارم...