در تنگنای غم ویران کننده ی همیشگی ام
در نوشته های برجا مانده بی کسی ام
در نیستی های همیشه یکنواخت زندگی ام
فقط دنبال کسی میگشتم که برای من یک معنا داشت
آری کسی که من او را نه برای خودم بلکه برای دلم
به زبان می آورم
من خود از تنگنای بی کسی گذشته بودم ومیدانستم چیست این همه بی کسی
اما نتوانستم بر زبان بیاورم .کسی نپرسید چرا؟برای چه ؟اما همه من را می شناختند
آری برای من چیزی جز غم نمی توانست معنای یک بی کسی را بیان کند.
این بی کسی نبود که مرا غمگین کرد بلکه غم بود که من رو بی کس کرد .
اما آنقدر بیکس شدم که نتوانستم حتی به غم بگویم :چرا ؟چرا؟چرا؟
با این همه از غم چیزی فهمیدم .چیزی که حتی عشق با آن عظمت نتوانست به من بفهماند و آن چیزی نبود جز فهمیدن ودرک کردن بی کسی .
آیا کسی داند چیست این بی کسی من؟