ای که در تنهایی خود تنهایی،پیله ات را بگشای تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی.
کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش وقتی آسمان بارانی ست
از زلال چشم هایش تر شویم
وقت پاییز از هجوم دست باد
کاش مثل پونه ها پر پر شویم
کاش وقتی چشم هایی ابریند
به خود آییم و سپس کاری کنیم
از نگاه زرد گلدانهایمان
کاش با رغبت پرستاری کنیم
کاش دلتنگ شقایق ها شویم
به نگاه سرخ شان عادت کنیم
کاش شب وقتی که تنها می شویم
با خدای یاس ها خلوت کنیم
کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش با چشمانمان عهدی کنیم
وقتی از اینجا به دریا می رویم
جای بازی با صدای موج ها
درد های آبیش را بشنویم
کاش مثل آب مثل چشمه سار
گونه نیلوفری را تر کنیم
ما همه روزی از اینجا می رویم
کاش این پرواز را باور کنیم
کاش با حرفی که چندان سبز نیست
قلب های نقره ای را نشکنیم
کاش هر شب با دو جرعه نور ماه
چشم های خفته را رنگی زنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق
رد پای خویش را پیدا کنیم
کاش با الهام از وجدان خویش
یک گره از کار دل ها واکنیم
کاش رسم دوستی را ساده تر
مهربان تر آسمانی تر کنیم
کاش در نقاشی دیدارمان
شوق ها را ارغوانی تر کنیم
کاش اشکی قلب مان را بشکند
با نگاه خسته ای ویران شویم
کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند
ما به جای ابر ها گریان شویم
کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند
ما به جای ابر ها گریان شویم
کاش وقتی آرزویی می کنیم
از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ امین هم از آنجا بگذرد
حرفهای قلبمان را بشنود
لبخند زدی و آسمان آبی شد
شبهای قشنگ مهر مهتابی شد
پروانه پس از تولد زیبایت
تا آخر عمر غرق بی تابی شد
این مطالب را نخوانید...!
متشکر نباشیم، ساده لوح باشیم، عاشق نباشیم، متنفر باشیم. متمرکز نباشیم، سر به هوا باشیم، ظاهر بین باشیم، عمیق نگر نباشیم. ترسو باشیم، شجاع نباشیم، لجباز باشیم، باگذشت نباشیم. منحصر به فرد نباشیم، مثل همه باشیم، منظم نباشیم، فقط باشیم!
این مطلب توسط
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
یادم باشد :
مومن کسی نیست که عبادت هایش را چرته می اندازد
مومن کسی هست که آدم ها از قلبش تغذیه می کنند و روزی می گیرند و سیراب می شوند
یادم باشد :
نداشتن عشق را در سجده های مکرر پنهان نکنم
یادم باشد :
کمیت عبادت مهم نیست کیفیت ملاک است
یادم باشد :
خدا عشق است
یادم باشد :
زبان صحبت با خدا تنها زبان دل است
یادم باشد :
هر کسی عاشق حقیقی باشد روزی لیاقت عشقی بالاتر را پیدا می کند
عشق ورزیدن پس انداز در بانک جهانی عشق است که با بالاترین سود بازگشت دارد
یادم باشد :
بهترین دوست خودم باشم
یادم باشد :
آرزوهای به ظاهر محالم تک تک به حقیقت می پیوندد پس در انتخاب آنها دقت کنم
یادم باشد :
خدا به دل آدم ها نگاه می کنه
یادم باشد :
به خدا دروغ نگم
یادم باشد :
زندگی را جشن بگیرم هرچند خسته باشم .
بیایید همیشه آرامش را به عنوان تنها هدف خود انتخاب کنیم تا این که چندین هدف را انتخاب کنیم
که باعث کشمکش می شه...
بیایید همیشه بخشش رو تمرین کنیم و خود و دیگران را بی نقصیر بدانیم...
بیایید با عشق به حال نگاه کنیم ، زیرا تنها دانشی است که جاودانه می ماند....
بیایید به یک روند تحول شخصی وارد شویم که در آن تنها درگیر بخشش عشق باشیم ،
نه گرفتن آن....
بیایید دریابیم که ما مثل یک پیکر به هم متصل هستیم و دنیا را با نور عشق که در اطرافمان
می درخشد ، روشن کنیم...
بیایید به این علم برسیم که عصاره ی وجود ما عشق است و با چنین اوصافی ، ما چراغ این
دنیا هستیم...
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
من در این شهر غریبم و در این خاک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر