معرفی وبلاگ
دسته
لینک دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 356905
تعداد نوشته ها : 574
تعداد نظرات : 38
reza
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

  نیکی و بدی

  لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد، می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل ها ی آرمانی اش را پیدا کند.   روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز بری یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.   کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.   وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز روًیایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم!   "می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند."  

دسته ها : داستان
1387/9/21 17:11

                                       

نگاه

آن روز صبح ایستگاه اتوبوس مملو از جمعیت بود. به زحمت سوار اتوبوس شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم. پیرمردی که سرپا ایستاده بود با حالتی خاص به من نگاه کرد و سرش را به معنی تاسف تکان داد. بی اهمیت به نگاه او مشغول خواندن روزنامه شدم.
 آن شب قرار بود که با مادر و خواهرم به خواستگاری یکی از خانم های همکارم برویم.با یک سبد گل بزرگ به آنجا رفتیم. تمام مدتی که آنجا بودیم از خجالت سرم را بالا نیاوردم .پدر آن خانواده با دیدن من سرش را به حالت تاسف تکان داد، درست به همان شکلی که در اتوبوس انجام داده بود.

دسته ها : داستان
1387/9/21 17:10

نان

  کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند   پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند . بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه  هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: ((کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد .   این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد . او به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟   یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.   آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت:    مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم . در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت (( این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .))   وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری  برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:   هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند

و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

دسته ها : داستان
1387/9/21 17:8
 

 

نامه ای به خدا

  یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه­ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه­ای به خدا با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیز، من بیوه­زنی 83 ساله هستم که زندگی­ام با حقوق نا چیز بازنشستگی می­گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می­کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده­ام. اما بدون آن پول چیزی نمی­توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن.   کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.   عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.   مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم؟ با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.   البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!  
دسته ها : داستان
1387/9/21 17:6

جنگ و سرباز

  سربازی که پس از جنگ ویتنام میخواست به خانه برگردد ؛ در تماس تلفنی خود از سانفرانسیسکو به والدینش گفت: « پدر و مادر عزیزم ؛ جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه باز گردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.دوستی دارم که مایلم او را به خانه بیاورم»   والدین او در پاسخ گفتند:ما با کمال میل مشتاقیم که اورا ملاقات کنیم.   پسر ادامه داد: «ولی لازم است موضوعی را در مورد او بدانید. او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد. بنابر این میخواهم اجازه دهید که او با ما زندگی کند.»   پدر گفت:پسر عزیزم شنیدن این موضوع برای ما بسیار تاسف بار است ؛ شاید بتوانیم به او کمک کنیم که جایی برای زندگی پیدا کند.   پسر گفت:« نه ؛ من میخواهم او با ما زندگی کند.»   والدین گفتند: تو متوجه نیستی. فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد شد.ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و نمیتوانیم اجازه دهیم مشکل فرد دیگری زندگی ما را دچار اختلال کند. بهتر است به خانه باز گردی و او را فراموش کنی.دوستت راهی برای ادامه زندگی خواهد یافت.   در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و والدین او دیگر چیزی نشنیدند.چند روز بعد پلیس سانفرانسیسکو به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته است و آنها مشکوک به خودکشیند.پدر و مادر سراسیمه به سمت سانفرانسیسکو مراجعه کردند و برای شناسایی جسد به پزشکی قانونی رفتند.آنها فرزند را شناختند و به موضوعی پی بردند که تصورش را هم نمیکردند. فرزند آنها فقط یک دست و یک پا داشت.
دسته ها : داستان
1387/9/21 17:6

  جاده وجود

  کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی ره آورد برگردی . کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست .
مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت .
و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.
مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود .
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود .
درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت .
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم .
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی !
درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست !!!...  

دسته ها : داستان
1387/9/21 17:4

این کار خداست

آیا تاکنون برایتان اتفاق افتاده است که در جایی نشسته باشید و ناگهان احساس کنید دلتان می خواهد برای کسی که دوستش دارید کاری انجام دهید ؟ این کار خداست که از طریق ندای قلبیتان با شما صحبت کرده است . آیا تاکنون از فرط تنهایی احساس کرده اید که به کسی نیاز دارید تا با او صحبت کنید ؟ این کار خداست که می خواهد با او حرف بزنید . آیا پیش آمده , در فکر کسی باشید که مدتها او را ندیده اید و ناگهان تلفن و یا پیغامی از او دریافت کنید ؟ این کار خداست نه یک اتفاق و یا یک تصادف . آیا تاکنون چیزی را به دست آورده اید که در خواستش را نکرده باشید. مثل پیدا کردن پولی در جایی از منزل و یا دریافت حواله خرید چیزی و. این کار خداست که از نیاز های شما با خبر است . آیا هرگز در موقعیتی قرار گرفته اید که ندانید چگونه آنرا به نحو احسن طی کنید و بعد به جایی برسید که همه چیز به خوبی و خوشی به پایان رسیده باشد ؟ این کار خداست که شما را هدایت کرده است . آیا می پندارید که این متن را به طور اتفاقی می خوانید ؟ این کار خداست
دسته ها : داستان
1387/9/21 17:3

 

 

ایمان

  سالها پیش مرد فروشنده ای که از شهر بیرون رفته بود ، پس از بازگشت متوجه شد که در غیاب او خانه و فروشگاه اش آتش گرفته و سوخته و بدین ترتیب تمام دارایی خود را از دست داده بود ، اما او چه کرد. لبخند زد و چشمانش را به سوی آسمان گرفت و گفت:  خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم ؟ روز بعد لوحی را بر ویرانه های خانه و فروشگاهش آویخت که روی آن نوشته بود:       فروشگاهم سوخت ! خانه ام سوخت! کالاهایم سوخت! اما ایمانم نسوخته است! فردا شروع به کار خواهم کرد!

دسته ها : داستان
1387/9/21 16:58

 و این داستان دو دلداده جوان به نام های دللا Della و جیم Jim است که هر چند بی چیز و فقیر بودند، اما همدیگر را دیوانه وار دوست داشتند. دللا با رسیدن عید کریسمس به فکر خرید هدیه ای برای همسرش جیم می افتد. او خیلی وقت پیش در نظر داشت برای ساعت همسرش یک زنجیر زیبا بخرد چرا که جیم آن ساعت را خیلی خیلی دوست داشت. با وجود این ، شب عید فکری به ذهن دللا خطور می کند . او تصمیم می گیرد موهای زیبایش را بفروشد و برای جیم زنجیر را بخرد. دللا شب عید در حالی به خانه بر می گردد که بسته کادوپیچی شده در دستش بود و محتوای آن هم زنجیری بود که برای ساعت دوست داشتنی جیم خرید بود.به ناگاه نگرانی سراپای وجود دللا را فرا می گیرد. او می دانست که جیم فوق العاده موهای همسرش را دوست دارد و از این رو نمی دانست عکس العمل جیم چه خواهد بود. دللا از آخرین پله ها هم بالا می رود و در را که باز می کند، از دیدن شوهرش که در خانه منتظر او بود تعجب می کند. بسته کادوئی هم در دست جیم بود که معلوم بود هدیه شب عید او برای همسرش است. موقعی که دللا روسری خود را از سر بر می دارد، جیم متوجه موهای کوتاه او می شود و اشک در چشمانش حلقه می زند اما هیچ حرفی نمی زند و در حالی که بغض گلویش را می بلعدهدیه خود را به طرف دللا دراز می کند. موقعی که دللا کادو را باز می کند نمی تواند آنچه را که می بیند باور کند چرا که داخل بسته یک جفت شانه زیبای نقره نشان بود که برای موهای بلند زیبای او خریده بود. حال نوبت جیم بود، وقتی جیم کادوی خود را باز می کند در عین ناباوری می بیند که دللا برای ساعتی که او بسیار دوست داشت یک زنجیر زیبا خریده است و برای همین موضوع هم موهای خود را فروخته است اما متاسفانه جیم برای خرید شانه ها، ساعت خود را گرو گذاشته بود.

دسته ها : داستان
1387/9/21 16:57
اتل متل راحله ... 
اتل متل راحله
اخموی بی حوصله
مامان چرا گفت بگیر 
از پدرت فاصله 

دلش هزار تا راه رفت 
بابا خسته کاره ؟
مامان چرا اینو گفت ؟
بابا دوستش نداره ؟ 

باید اینو بپرسه
اگه خسته کاره 
پس چرا بعضی وقتا
تا نیمه شب بیداره ؟

نشونه بیداریش
سرفه های بلنده 
شش ماه پیش تا حالا
بغض می کنه ، می خنده 

شاید اونو نمی خواد 
اگه دوستش نداره
پس چرا روی تختش 
عکس اونو میذاره ؟

با چشمای مریضش 
عکس و نگاه میکنه 
قربون قدش میره
بابا ، بابا می کنه 

با دست پر تاولش 
آلبومی رو که داره 
از کنار پنجره 
ور می داره می آره 

با دیده پر از اشک 
آلبومو وا می کنه 
رفیقای جبهه رو 
همش صدا می کنه 

آلبوم عکس بابا 
پر از عکس دوستاشه 
عکسی هم از راحله ست
تو بغل باباشه 

با دیدن اون عکسا
زنده می شه،میمیره
با یاد اون قدیما
بابا زبون میگیره

قربون اون موقعا
قربون اون صفاتون
دست منم بگیرین
دلم تنگه براتون

از اون وقتی که بابا
دچار این مرض شد
مامان چقدر پیر شده
بابا چقدر عوض شد

مامان گفته تو نماز 
برای بابات دعا کن
دستا تو بالا ببر
تقاضای شفا کن

دیشب توی نمازش 
واسه باباش دعا کرد
دستاشو بالا برد و
تقاضای شفا کرد

نماز چون تموم شد
دعا به آخر رسید
صدای گریه های 
مامان تو خونه پیچید 

دخترکم کجایی؟
عمر بابا سر اومد
وقت یتیم داری و
غربت مادر اومد

دخترکم کجایی؟
بابات شفا گرفته
رفیقاشو دیده و
ما رو گذاشته رفته

آی قصه قصه قصه
یه دستمال نشسته 
خون سرفه بابا
رو این پارچه نشسته

بعد شهادت او 
پارچه مال راحله است
دختری که در پی 
شکستن فاصله است

کنار اسم بابا
زائرکربلایی
یه چیز دیگه نوشتن
شهید شیمیایی
دسته ها : داستان
1387/9/17 16:45

 

داستان : آرامش با قرآن
از فاضل گرانقدر جناب آقاى على آقایى «عراقچى همدانى» شنیدم که فرمود: در سال 1342 ماه محرم که من در کبوترآهنگ همدان منبر مىرفتم، انقلاب از قم به ى داهیانه حضرت امام خمینى «ره» آغاز شد، تا آن که ما خبر دستگیرى امام خمینى«ره» را به وسیله رادیو شنیدیم و از این جهت همه نگران و ناراحت شدیم و من در فکر شدم که این داستان، آخرش به کجا مىرسد و سر نوشت ملت و کشور چه خواهد شد، خصوصاً عاقبت امام خمینى«ره» چه مىشود با این وضعى که پیش آمده و دستگاه جبار ایشان را دستگیر کرده بودند در این هنگام به خاطرم رسید که براى آگاه شدن از عاقبت این کار به قرآن کریم تفال نمایم.قرآن را برداشتم متوجه قادر متعال شدم و خواستم که از قرآن، عاقبت امر را به من نشان دهد پس قرآن را باز کردم، دیدم در اوّل صفحه این آیه مبارکه است:«قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً.»«بگو حق آمد و باطل نابود شد، بدان که باطل نابود شدنى است.»من از این تفال بسیار نیک، آرامش خاطر پیدا کرده و مطمئن شدم که امام«ره» آزاد خواهد شد تا آنکه بعد از چندى در اثر فشار ملّت و اقدام علماى اعلام و مهاجرت علماى بزرگ شهرستانها به تهران، دولت و شاه مجبور شدند که امام«ره» را آزاد کنند، تا اینکه مرتبه دوّم حضرت امام را دستگیر کردند، این دفعه ایشان را به ترکیه، تبعید نمودند دوباره من ناراحت شدم و قرآن را برداشتم خواستم با تفال به قرآن بدانم که عاقبت کار چه خواهد شد (البته این قرآن، غیر از آن قرآنى بود که در کبوترآهنگ بود) وقتى قرآن را گشودم، بازدیدم در اوّل صفحه، این آیه است:«قُلْ جَاءالْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً.» خیالم راحت شد، دانستم که این دفعه نیز امام آزاد مىشود تا اینکه پس از مدتى که امام«ره» در ترکیه بود ایشان را به نجف فرستادند ناچار به پاریس تشریف آوردند که این پیشامد نیز موجب فکر و خیال و ناراحتى مسلمانان بود من دوباره به فکرم آمد که از قرآن کمک بگیرم و به قرآن تفال بزنم تا بدانم این مرتبه کار امام«ره» به کجا خواهد رسید، قرآن را باز کردم، باز دیدم در اوّل صفحه این آیهآمد«قُلْ جاءَالْحَقُّ وَ زَحَقَالْباطِلُ...»
   داستان: سرانجام یک عمر مبارزه با قرآن داستان: سرانجام یک عمر مبارزه با قرآن
ابن مقفع در ابتدا در کیش مانى بود و سالها با آزادى کامل با اسلام و قرآن به مبارزه پرداخته و شبهات و اشکالات زیادى در میان مردم منتشر ساخته بود.از همینروست که مىگویند او باب بُرزویه طبیب را به قصد شکّ انداختن در دل مردم بر کتاب «کلیه ودمنه» افزود.«ابن مقفع» روزى در بغداد از کوچهاى مىگذشت، ناگهان صداى کودکى او را به خود جلب کرد که با آواز زیبا و صداى دلنشین چنین قرآن مىخواند:«اَلَمْ نَجْعَلِ الا ْ َرْضَ مهاداً، وَ الْجبالَ اَوْتاداً، وَ خَلَقْناکُمْ اَزْواجاً وَجَعَلْنانَوْمَکُمْ سُباتاً، وَ جَعَلْنااللَّیْلَ لِباساً، وَ جَعَلْنا النَّهارَ مَعاشاً...»«آیا زمین را گاهواره و کوهها را میخهایى قرار نداریم؟ شما را نر و ماده آفریدیم و خواب را براى شما وسیله آسایش و آرامش گردانیدیم و (تاریکى) شب را براى شما لباس و پوشاکى قرار دادیم (تا سیاهى شب همچون پرده شما را بپوشاند) و روزى براى شما وقت کار و کوشش گردانیدیم...»ابن مقفع به محض شنیدن کلام خدا در حالى که سکوت سراپاى وجودش را فرا گرفته بود، بىاختیار ایستاد و در تفکّر و سکوت غرق شد، آنقدر ایستاد تا آن پسر بچه سوره را به پایان برساند.او سخن نو شنیده بود که نه شعر بود و نه نثر.ولى آهنگى زیباتر از شعر و بیانى رساتر از نثر داشت.زیبایى لفظ و شیوایى اسلوب و هماهنگى روشن قرآن نظرش را به خود جلب کرد و موجى از لذت و شادى در روانش پدید آمد.لذتى که قرآن به او داد غیر از آن بود که تا آن وقت از سایر انواع سخن مىبرد.ابن مقفع که خود در فصاحت و سخنشناسى بىمانند بود با شنیدن این آیات تکان دهنده فطرت دینى او بیدار گشت و با هیجان و جذبهاى گفت: شکى نیست که این گفتار عالى ساخته اندیشه کوتاه بشر نیست.تصادف کوچکى ابن مقفع را با قرآن آشنا کرد، چهره قرآن در نظرش دگرگون شد.احساس کرد که دنیاى جدیدى براى او کشف شده است.بىدرنگ از همانجا برگشت و با قدمهاى محکم به سوى «عیسىبنعلى» عموى منصور رفت و گفت: نور اسلام در قلب من تابیده است و دریچهاى از جهان وسیع و پهناور در برابر دیدگانم باز شده و دگرگونى عمیقى در من به وجود آمده است و مىخواهم در حضور تو به دین اسلام مشرف شودم.عیسى با تعجب گفت: تو که یک عمر با قرآن مبارزه کردهاى علّت روى آوردنت به اسلام چیست؟ وى ماجرا را بیان کرد و عیسى در پاسخ گفت: این کار شایسته است که در یک مجلس رسمى در حضور علما و امراى لشکر و در نزد طبقات مردم انجام گیرد.بنابر این فردا به همین منظور پیش من بیا.همان روز شب هنگام ابن مقفع شروع به زمزمه کرد و وردهاى مخصوصى که مانویان و زرتشتیان موقع غذا خوردن، مىخوانند، خواند.عیسى رو به او کرد و گفت: آیا با اینکه قصد دارى مسلمان شوى بازهم طبق روش دیرینه خود به زمزمه مشغول هستى! ابن مقفع گفت: من که هنوز به طور رسمى به آیین جدید «اسلام» داخل نشدهام و نمىتوانم مراسم و شریفات آن را بجا آورم، چگونه مىتوانم از کیش مانوى دست بردارم و شبى را به روز آورم در حالى که به هیچ مذهب و کیشى پایبند نباشم.من از اینکه شبى را در بىدینى به روز آورم ناراحت هستم.بامداد فردا رسید، از طرف «عیسىبنعلى» مجلس با شکوهى براى اسلام آوردن ابن مقفع ترتیب داده شد.طى مراسمى شهادتین بر زبان جارى کرد و مسلمان شد و موسوم به «عبدالله» و داراى کنیه «ابومحمد» گردید.آشنایى او با اسلام و تعالیم حیاتبخش قرآن، بینش جدید و عمیقى در او به وجود آورد و طرز فکر جهانبینىاش را بکلى دگرگون ساخت.او قلم خود را مثل شمشیر برنده بود بر ضد دستگاه خلافت منصور به کار انداخت و طورى جهان را بر منصور تنگ کرد که منصور فریاد زد آیا کسى هست مرا از شر ابن مقفع نجات دهد؟سر انجام ابن مقفع به دست یکى از دژخیمان منصور بنام «سفیان بن معاویة» امیر بصره به وضعى سخت فجیع هلاکت گردید و بر او تهمت «زندقه» نهادند، امّا حقیقت آن است که او بیش از هر چیز قربانى رشک و کینه دشمنان خویش شده است.
   داستان : اعتراف قریش به قدرت بیان قرآن داستان  : اعتراف قریش به قدرت بیان قرآن
عتبةبن ربیع از بزرگان قریش بود.روزى که حمزه اسلام آورد سراسر محفل قریش را غم و اندوه فراگرفت و سران قریش بیم آن داشتند که دامنه اسلام بیش از این توسعه یابد.در آن میان عتبه گفت: من به سوى محمد مىروم و مطالبى را پیشنهاد مىکنم، شاید او یکى از آنها را بپذیرد و دست از آیین جدید بردارد.سران جمعیت نظر وى را تصویب کردند.او برخاست و به سوى پیامبر که در مسجد نشسته بود رفت و به او پیشنهاد کرد که ریاست مکّه را به او بدهند و ثروت هنگفتى در اختیار او بگذارند و از دعوت خود دست بردارد.آنگاه که سخنان او پایان یافت پیامبر فرمود: آیا سخنان تو ه یافت؟ گفت: آرى.پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود این آیات را گوش ده که پاسخ تمام پرسشهاى تو در آنهاست،«بِسْمِاللهِالرَّحْمنِالرَّحیمْ، حـم تَنْزیلٌ مِنَالرَّحْمنِالرَّحیمْ، کِتابٌ فُصِّلَتْ آیاتُهُ قُرْآناً عَرَبِیّاً لِقَوْم یَعْلَمُونَ، بَشِیراً وَ نَذیراً فَأَعْرَضَ اَکْثَرُهُمْ فَهُمْ لا یَسْمَعُونَ.»«به نام خداى رحمان و رحیم، حاء میم، اینکه از جانب خداى بخشنده و مهربان نازل گردیده کتابى است که آیههاى آن براى گروهى که دانا هستند توضیح داده شده است.قرآنى عربى براى مردمانى که بدانند.بشارت و بیم دهنده است، امّا بیشتر آنها روى گردانیدهاند و گوش نمىدهند.»پیامبر(صلى الله علیه وآله) وقتى به آیه 37 رسید سجده کرد.پس از سجده به عتبه رو کرد و فرمود: (اى ابا ولید! پیام خدا را شنیدى؟) عتبه که هنگام تلاوت آیات بر دستهاى خود تکیه زده و سرا پا گوش شده بود بدون اینکه سخنى بگوید بلند شد و به طرف قریش رفت.برخى قریشیان گفتند: به خدا قسم، این حالت و قیافه ابا ولید، همان حالتى نیست که به سوى محمد رفت.عتبه با آن حالت خود در میان مجلس قریش نشست.به او گفتند: ابا ولید چه دیدى؟ (که چنین مبهوت و در فکر هستى) گفت: به خدا قسم، کلامى از محمد(صلى الله علیه وآله) شنیدم که تاکنون از کسى نشنیده بودم،«وَاللهُ ماهُوَ الشَّعْرُ وَلا بالسِّحْرِ و لا بِالکهانةِ.»«به خدا سوگند، سخن او نه شعر است نه سحر و نه کهانت.»اى جمعیت قریش! صلاح مىبینم که او را رها کنید تا در میان قبایل تبلیغ کند.اگر پیروز گردید و سلطنت به دست آورد از افتخارات شما محسوب مىشود و شما نیز از آن بهره مىبرید و اگر در میان آنها مغلوب گردید و دیگران او را کشتند، شما راحت شدهاید.قریش گفتند: اى ابا ولید، زبان و کلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) تو را سحر کرده است.ابا ولید گفت: این رأى من است، حال اختیار با خودتان است.
  داستان : جارى شدن آب به وسیله قرآن داستان  : جارى شدن آب به وسیله قرآن
نوشتهاند: زمانى چند نفر از سادات نجفآباد اصفهان به خدمت آیةالله بید آبادى(ره) آمده، گفتند: چشمه آبى که از دامنه کوه جارى مىشد و مورد بهره بردارى اهالى بود چندى است خشکیده و ما در زحمت هستیم.دعایى کنید تا گشایشى حاصل شود.آن بزرگوار آیه شریفه:«لَوْ اَنْزَلْنا هَذا الْقُرْآنَ عَلى جَبَل لَرَأَیْتَهُ خاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْیَةِاللهِ...»«اگر این قرآن را بر کوه نازل مىکردیم مىدیدى که کوه از ترس خداوند فروتن و در هم شکسته مىشد.»را بر کاغذى نوشت و به آنها داد، فرمود: اول شب آن را بر قله آن کوه گذارده، بر گردید.آنها چنین کردند و چون به خانه خود رسیدند صداى مهیبى از کوه بلند شد که همه اهالى شنیدند و چون صبح بیرون آمدند چشمه آب را جارى دیدند و شکر خداى بجا آوردند.    داستان : متکبر در قرآن داستان  : متکبر در قرآن
نقل است که میرزا وحید که از جمله مشاهیر شعرا و وزیر مقتدر پادشاه و صاحب ثروت و دولت بسیار بود و خدا به او اولاد بسیار عطا فرموده بود نظر به قرب او به سلطان، در نظر مردم مهابت و اعتبار ویژه داشت.وى همیشه نسبت به قرآن به خلاف ادب گفتگو مىنمود و به آیات اعتراض مىکرد.روزى در مجمعى که جمعى علما و فضلا و طلاب نیز حاضر بودند، گفت: خدا در قرآن مىفرماید:«وَ لا رَطْب وَ لا یابِس اِلاّ فی کِتاب مُبین .»«هیچ تر و خشکى نیست مگر اینکه در قرآن موجود است.»و من نیز یکى از رطب و یا بس ]تر و خشک[ هستم.حال آنکه نام من هیچ جا در قرآن نیامده است.هیچ یک از حضّار در جواب او سخنى نتوانستند گفت.یکى از طلاب تنگدست گفت: میرزا، چرا ذکر شما در قرآن نشده و حال آنکه چند آیه در خصوص شما نازل شده.هر گاه رخصت دهید تا بخوانم! گفت: بخوان! وى گفت:«اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمْ، ذَرْنى وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحیداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً وَ بَنینَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهیداً ثُمَّ یَطْمَعُ أَنْ اَزیدَ کَلاَّ إنَّهُ کانَ لاِیاتِنا عَنیداً سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً اِنَّهُ فَکَّرَ وَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ ثُمَّ اسْتَکْبَرَ فَقالَ إِنْ هذا اِلاّ سِحْرٌ یُؤْثَرُ إِنْ هذا اِلاّ قَوْلُ الْبَشَرِ سَأُصْلِیهِ سَقَرَ وَ ما اَدْریکَ ما سَقَرَ لا تُبْقى وَ لا تَذَرَ لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرَ عَلَیْها تِسْعَةَ عَشَرَ.»«اى رسول، به من واگذار انتقام آن کس را که او را به تنهایى آفریدم، و بر او مال و ثروت فراوان بذل کردم و پسران زیاد و آماده به خدمت نصیب او گردانیدم و اقتدار و عزت به اودادم.با این حال طمع براى افزایش آنها دارد، ولى هرگز به نعمتش نمىافزایم، زیرا باآیات الهى دشمنى ورزید، بزودى او را به دوزخ مىافکنیم، او بر (هلاکت رسول و اسلام) فکر و اندیشه بدى کرد.کشته باد، اندیشه غلطى کرد، بازهم خدا او را بکشد.چه فکر غلطى کرد، سپس اندیشه کرد، (و براى اظهار نظر از اسلام) رو ترش کردو چهره درهم کشید، آنگاه روى از اسلام برگردانید و تکبر نمود، و گفت: این قرآن سحر و بیان سحرانگیز است.این آیات (که به وحى خدا نسبت مىدهید) گفتار بشرى بیش نیست، ما این منکر قرآن را به کیفر کفر در آتش دوزخ مىافکنیم، و تو چه مىدانى که عذاب دوزخ چیست.شراره آن دوزخ از دوزخیان هیچ چیز باقى نمىگذارد و آنها را محو گرداند.آن آتش بر آدمیان رو نماید و بر آن نوزده تن فرشته عذاب موکل هستند.»گویند: به مجرد شنیدن این آیات که از حُسن اتفاق کلمه وحید در آن ذکر شده بود لرزه بر اندام میرزا وحید افتاده و رنگ او زرد و تب شدیدى عارضش شد و بعد از سه روز وفات یافت.

 

دسته ها : داستان
1387/9/16 16:53

ماجرای عجیب یک زن

 

هفتمین ازدواج من با مردی به نام ناصر بود. این مرد هم در نگاه اول مردی
مناسب و ایده آل به نظر می رسید اما زندگی با او حقایقی را برایم آشکار
کرد که تا پیش از این از آنها اطلاع نداشتم.

زنی که هفت بار از سه شوهر خود طلاق گرفته بود این بار برای اثبات
ازدواج با شوهر اولش به دادگاه خانواده مراجعه کرد.
به گزارش اعتماد، این زن 59 ساله که فهیمه نام دارد چندی قبل با مراجعه
به شعبه 261 دادگاه خانواده طی دادخواستی از قاضی اقدم خواست طی حکمی
رسمی تایید کند او همسر مردی به نام ایوب که اکنون فوت شده، بوده است.
فهیمه در اظهاراتش گفت؛ من سال ها قبل با ایوب آشنا شدم و از آنجا که هر
دو به یکدیگر علاقه داشتیم، با موافقت خانواده هایمان با هم ازدواج
کردیم، اما زندگی مشترک مان زیاد دوام نیاورد و پس از مدتی با بالا گرفتن
اختلافات از وی طلاق گرفتم. چند ماهی از جدایی ما گذشته بود که ایوب
دوباره سراغ من آمد و خواست زندگی تازه یی را از سر بگیریم. من که به
ازدواج مجدد با شوهر اولم بی میل نبودم از او مهلت خواستم تا کمی فکر کنم
و سرانجام با این استدلال که هر دو به اشتباه های گذشته خود پی برده ایم
برای دومین بار به صورت رسمی عقد کردیم ولی این بار هم زندگی مان خیلی
زود به تشنج کشیده شد و راه دیگری به جز طلاق برایمان باقی نماند. پس از
دومین طلاق دوباره من و ایوب سر راه یکدیگر قرار گرفتیم و با این امید که
این بار زندگی ایده آلی خواهیم داشت دوباره با هم ازدواج کردیم، اما
خوشبختی برای ما فقط یک سراب بود و سرانجام برای سومین بار حکم طلاق من و
ایوب صادر شد.

زن میانسال ادامه داد؛ هرچند قصد داشتم پس از سه بار ازدواج ناموفق با یک
مرد دیگر هرگز پای سفره عقد ننشینم اما سرنوشت مرا با مردی به نام جواد
آشنا کرد که به نظر می رسید مردی خوب و قابل اعتماد است. در مدتی که با
او مراوده داشتم به این نتیجه رسیدم که برخلاف ایوب، ازدواج با این مرد
می تواند مرا به رویاها و آرزوهایم برساند. وی نیز برای آغاز زندگی مشترک
با من لحظه شماری می کرد و همین علاقه دوجانبه سبب شد با هم ازدواج کنیم
ولی اختلافاتی که بر سر مسائل مختلف بین ما وجود داشت مانع از رسیدن به
اهداف مان شد و از جواد هم طلاق گرفتم، اما همان طور که نمی توانستم
زندگی در زیر یک سقف را در کنار جواد تحمل کنم دوری از او هم برایم
غیرممکن می نمود به همین خاطر پس از چند ماه برای دومین بار به عقد او
درآمدم ولی باز هم از وی طلاق گرفتم و پس از دومین طلاق از جواد همان
شیوه یی را در پیش گرفتم که در زندگی با ایوب تجربه کرده بودم. به این
ترتیب سومین بار با هم پای سفره عقد نشستیم و مدتی بعد هر دو مشتاق و
راضی به محضر رفتیم تا طلاق مان را به ثبت برسانیم.
فهیمه در ادامه اظهاراتش گفت؛ هفتمین ازدواج من با مردی به نام ناصر بود.
این مرد هم در نگاه اول مردی مناسب و ایده آل به نظر می رسید اما زندگی
با او حقایقی را برایم آشکار کرد که تا پیش از این از آنها اطلاع نداشتم.
روحیات، تفکر، سلیقه و خلق و خوی ناصر کاملاً در تضاد با من بود و ما هیچ
نقطه مشترکی نداشتیم که بخواهیم با توسل به آن به دوام زندگی مان
بیندیشیم. به همین خاطر بار دیگر راهی دادگاه خانواده شدم، دادخواست طلاق
ارائه دادم و بعد از طی مراحل قانونی که کاملاً با آن آشنایی پیدا کرده
بودم از ناصر هم جدا شدم.. در همین ایام بود که تقدیر ازدواج هشتم را به
عنوان یک گزینه قابل تامل پیش رویم گذاشت. ایوب شوهر اولم که در این مدت
خود با زنی دیگر ازدواج کرده و او را طلاق داده بود دوباره نزد من بازگشت
و با حرف هایش مرا قانع کرد که اکنون هر دو تجربه کافی را برای داشتن یک
زندگی آرام داریم. پس از آنکه موافقتم را برای ازدواج دوباره با ایوب
اعلام کردم قرار شد مراسم عقد را خصوصی برگزار کنیم و ازدواج مان را ثبت
نکردیم اما دو ماه پیش شوهرم فوت شد و ثبت نشدن ازدواج برایم دردسر
آفرید. حقیقت امر این است که او کارمند بود و من برای گرفتن حقوقش باید
ثابت کنم همسرش بوده ام. من که دیگر قصد ندارم ازدواج کنم برای امرار
معاش به این پول نیاز دارم و خواستار صدور حکم اثبات زوجیت هستم.
بنابراین گزارش قاضی دادگاه پس از شنیدن اظهارات این زن 59 ساله رسیدگی
به پرونده وی را به آینده موکول کرد
دسته ها : داستان
1387/9/15 18:22

 

یکی بود یکی نبودهدیه کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی می‌کرد. هدیه کوچولوی قصه ما، هنوز بال نداشت. برای همین، نمی‌توانست مثل مادرش پرواز کند. وقتی که مادرش برای گردش به هفت آسمان پرواز می‌کرد، پری کوچولو توی خانه می‌ماند، گاهی هم دلش برای مادرش تنگ می‌شد و گریه می‌کرد. اشک‌هایش ستاره می‌شد و روی ابرها می‌چکید. آن وقت مادر مهربانش، هر جا که بود، ستاره‌ها را می‌دید و زود به خانه برمی‌گشت.مادر پری کوچولو گاه گاهی هم به زمین می‌آمد (پری‌های آسمان گاهی به زمین می‌آیند و کارهایی می‌کنند که ما نمی‌دانیم!)یک بار که مادر پری کوچولو می‌خواست به زمین بیاید، پری کوچولو دامن نقره‌ای او را گرفت و گفت: «مامان، مرا هم با خودت ببر!»مادر پری کوچولو فکری کرد و گفت: «صبر کن!» بعد یک تکه ابر پنیه‌ای از آسمان کند؛ آن را با بال‌هایش تاب داد. ابر پنبه‌ای، یک نخ سفید خیلی بلند شد. مادر پری کوچولو، یک سر نخ را به پای دخترش بست؛ سر دیگر آن را هم به گوشه بال خودش گره زد. بعد هم پرواز کرد و از آسمان پایین آمد.اما وقتی به زمین رسید، یک اتفاق بد افتاد، نخ پنبه‌ای به چیزی گیر کرد و پاره شد. شاید به شاخه یک درخت، شاید به شاخ یک گاو، شاید هم به دندان یک گراز! خلاصه پری کوچولوی قصه ما،  یکدفعه فهمید که مادرش را گم کرده است. آن هم کجا؟ روی زمین که به اندازه آسمان، بزرگ بود! گریه‌اش گرفت و اشک‌هایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت.پری کوچولو فهمید که گریه کردن بی‌فایده است. از جا بلند شد و شروع به جست‌وجو کرد. جست‌وجوی چی؟ سر نخ!کدام نخ؟ همان نخی که به بال مادرش بسته شده بود! این طرف و آن طرف را گشت تا عاقبت، چشمش به یک نخ سفید افتاد. سر نخ را گرفت و جلو رفت. رفت و رفت تا رسید به خاله پیرزنی که تک و تنها نشسته بود و با آن نخ سفید، لباس می‌بافت. پری کوچولو آهی کشید و از غصه گریه کرد. اشک‌هایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت، خاله پیرزن او را دید و پرسید: «چی شده؟ تو کی هستی؟ چرا گریه می‌کنی دخترم؟»پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کرده‌ام. اما شما که مادر من نیستید!» خاله پیرزن آهی کشید و گفت: «خوب درست است؛ من مادر تو نیستم! مادر هیچ‌کس دیگر هم نیستم. چون بچه ندارم. اما بگو ببینم، تو بچه‌ من می‌شوی؟»پری کوچولو دید که چاره‌ای ندارد. برای همین قبول کرد و گفت: «بله بچه‌ات می‌شوم!» و دخترخاله پیرزن شد.خاله پیرزن لباسی را که می‌بافت، تمام کرد. آن را به تن پری کوچولو پوشاند. بعد هم او را روی زانوهایش نشاند و موهایش را شانه زد. یک‌دفعه دید که از موهای دخترک، طلا و نقره می‌ریزد. زود طلاها و نقره‌ها را جمع کرد و گذاشت سرتاقچه. پری کوچولو گفت: «مامان، طلاها و نقره‌هایم را چه کار کردی؟»خاله پیرزن گفت: «طلا و نقره کجا بود؟ یک مشت آشغال بود که ریختم یک گوشه.» (خاله پیرزن نمی‌دانست که هرگز نمی‌شود به پری‌ها دروغ گفت.)پری کوچولو فوری گفت: «مادر من هیچوقت دروغ نمی‌گفت. من نمی‌خواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و از خانه خاله پیرزن بیرون رفت. این طرف را گشت، آن طرف را گشت تا یک سرنخ  دیگر پیدا کرد. خوشحال شد. سرنخ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسید به یک گربه، گربه داشت با یک گلوله کاموای سفید بازی می‌کرد. پری کوچولو آهی کشید و گریه کرد. اشک‌هایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت.گربه سرش را بلند کرد و او را دید. پرسید: «آهای میو ... تو کی هستی؟ اینجا چه کار داری؟»پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کرده‌ام.»گربه گفت: «خوب، اگر بخواهی من مادرت می‌شوم!»پری کوچولو دید که چاره‌ای ندارد، قبول کرد و دختر گربه شد. گربه با پری کوچولو بازی کرد. بعد هم او را لیس زد و نازش کرد. دم پشمالویش را هم روز او کشید تا سردش نشود. (کسی چه می‌داند، شاید پری کوچولوهای آسمانی به اندازه یک بند انگشت باشند!) اما یک مرتبه، چشم مامان گربه پری کوچولو به یک موش چاق و چله افتاد. از جا پرید و رفت و آقا موشه را گرفت و یک لقمه چپ کرد.پری کوچولو، این را که دید، گفت: «مادر من هیچ‌وقت کسی را اذیت نمی‌کرد. من نمی‌‌خواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و رفت. این طرف را گشت. آن طرف را گشت. هیچ سرنخی پیدا نکرد. خسته شد و از یک درخت بلند، بالا رفت. روی بلندترین شاخه آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد، چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود! صبح که شد، باران بارید. اما پری کوچولو همان بالا زیر باران ماند.(شاید پری‌ها زیر باران خیس نمی‌شوند!)باران تمام شد و آفتاب تابید. آن وقت یک رنگین کمان قشنگ درست شد. پری کوچولو داشت به رنگین کمان نگاه می‌کرد که یکدفعه چیز عجیبی دید. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا می‌رفت. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا می‌رفت. پری کوچولوی قصه ما با خوشحالی داد زد: «سلام دوست من! کجا می‌روی؟»پری کوچولوی دوم گفت: «سلام، دارم به آسمان، پیش مادرم بر می‌گردم.»پری کوچولوی اول با تعجب پرسید: «با رنگین کمان؟»پری کوچولوی دوم گفت: «آره؛ چون به آسمان می‌رسد، بار دوم است که این پایین گم شده‌ام. دفعه قبل هم با رنگین کمان بالا رفتم.»پری کوچولوی اول خوشحال شد. از روی شاخه درخت جستی زد و به طرف رنگین کمان پرید. آن را گرفت و بالا رفت. هر دو پری کوچولو، با هم به آسمان هفتم رسیدند. مادر هر دو تا منتظر آنها بودند. پری کوچولوها به بغل مادرهایشان پریدند و از خوشحالی گریه کردند. اشک‌هایشان ستاره شد و به ابرها چسبید. آن شب، آسمان پر از ستاره شد. اما ستاره‌های زمین، هنوز در دل خاک پنهان بودند!
دسته ها : داستان
1387/9/15 18:15
X